آموزش رانندگی
رانندگی آسان برای همه ی مبتدی ها نویسنده شمیلا سیامکی کارشناس ارشد روان شناسی
چند روز پیش، "یولیا واسیلی اونا" پرستار بچه‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم. به او گفتم: - بنشینید یولیا.می‌دانم که دست و بالتان خالی است، اما رو در بایستی دارید و به زبان نمی‌آورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی روبل به شما بدهم. این طور نیست؟ - چهل روبل. - نه من یادداشت کرده‌ام. من همیشه به پرستار بچه‌هایم سی روبل می‌دهم. حالا به من توجه کنید. شما دو ماه برای من کار کردید. - دو ماه و پنج روز دقیقا. - دو ماه. من یادداشت کرده‌ام، که می‌شود شصت روبل. البته باید نه تا یکشنبه از آن کسر کرد.همان‌طور که می‌دانید یکشنبه‌ها مواظب "کولیا" نبوده‌اید و برای قدم زدن بیرون می‌رفتید. به اضافه سه روز تعطیلی... "یولیا واسیلی اونا" از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین‌های لباسش‌ بازی می‌کرد ولی صدایش در نمی‌آمد. - سه تعطیلی. پس ما دوازده روبل را برای سه تعطیلی و نه یکشنبه می‌‌گذاریم کنار... "کولیا" چهار روز مریض بود. آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب "وانیا" بودید. فقط "وانیا" و دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌ها باشید. دوازده و هفت می‌شود نوزده. تفریق کنید. آن مرخصی‌ها، آهان شصت منهای نوزده روبل می‌ماند چهل و یک روبل. درسته؟ چشم چپ یولیا قرمز و پر از اشک شده بود. چانه‌اش می‌لرزید. شروع کرد به سرفه کردن‌های عصبی. دماغش را بالا کشید و چیزی نگفت. -... و بعد، نزدیک سال نو، شما یک فنجان و یک نعلبکی شکستید. دو روبل کسر کنید. فنجان با ارزش‌تر از اینها بود. ارثیه بود. اما کاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حساب‌ها رسیدگی کنیم و... اما موارد دیگر... به خاطر بی‌مبالاتی شما "کولیا" از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد. ده تا کسر کنید... همچنین بی‌توجهی شما باعث شد کلفت‌خانه با کفش‌های "وانیا" فرار کند. شما می‌بایست چشم‌هایتان را خوب باز می‌کردید. برای این کار مواجب خوبی می‌گیرید. پس پنج تای دیگر کم می‌کنیم... دردهم ژانویه ده روبل از من گرفتید... یولیا نجوا کنان گفت: من نگرفتم. - اما من یادداشت کرده‌ام... خیلی خوب. شما شاید... از چهل و یک روبل، بیست و هفت تا که برداریم، چهارده تا باقی می‌ماند. چشم‌هایش پر از اشک شده بود و چهره‌عرق کرده‌اش رقت‌آور به نظر می‌رسید. در این حال گفت: - من فقط مقدار کمی گرفتم... سه روبل از همسرتان گرفتم نه بیشتر. - دیدی چه طور شد؟ من اصلا آن سه روبل را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا کم می‌کنیم. می‌شود یازده تا... بفرمائید، سه تا، سه تا، سه تا، یکی و یکی. یازده روبل به او دادم. آنها را با انگشتان لرزان گرفت و توی جیبش ریخت و به آهستگی گفت: - متشکرم. جا خوردم. در حالی که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق و پرسیدم: - چرا گفتی متشکرم؟ - به خاطر پول. - یعنی تو متوجه نشدی که دارم سرت کلاه می‌گذارم و دارم پولت را می‌خورم!؟ تنها چیزی که می‌توانی بگویی همین است که متشکرم؟! - در جاهای دیگر همین قدرهم ندادند. - آنها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب. تعجب ندارد. من داشتم به شما حقه می‌زدم. یک حقه کثیف. حالا من به شما هشتاد روبل می‌دهم. همه‌اش در این پاکت مرتب چیده شده، بگیرید... اما ممکن است کسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نکردید؟چرا صدایتان در نیامد؟ ممکن است کسی توی دنیا اینقدر ضعیف باشد؟ لبخند تلخی زد که یعنی "بله، ممکن است." به خاطر بازی بی‌رحمانه‌ای که با او کرده‌ بودم عذر خواستم و هشتاد روبلی را که برایش خیلی غیر منتظره بود به او پرداختم. باز هم چند مرتبه با ترس گفت: - متشکرم. متشکرم. بعد از اتاق بیرون رفت و من مات و مبهوت مانده بودم که در چنین دنیایی چه راحت می‌شود زورگو بود
سه شنبه 9 آبان 1396برچسب:, :: 21:49 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
گویند روزی دزدی در راهی بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش بازگرداند. او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟ گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند و من دزد مال او هستم، نه دزد دین! اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال خللی می یافت، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.
سه شنبه 9 آبان 1396برچسب:, :: 21:46 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ ی ایرانیان. خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده‏ اند؟»گفت:.... می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.»خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند...» نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند خود بهتر از هر نگهبانی پایش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم!
سه شنبه 9 آبان 1396برچسب:, :: 21:44 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
داستان در مورد خانواده کامپسون و سرگذشت اعضای این خانواده است . آقای کامپسون مزرعه دار بزرگی است که به نوعی نیهیلیست می باشد . کارولین همسر او که تنها علاقه مند به پسر کوچکش می باشد . این خانواده 4 فرزند دارند . کونتین که پسری باهوش و حساس و در عین حال شیفته مرگ است . بنجامین که پسری عقب افتاده و در عین حال لال است . جیسن که پسری اقتصادی و خودخواه است . کدی تک دختر خانواده که به گفته فاکنر قهرمان اصلی کتاب است و قبل از ازدواج کردن ، باردار می شود . داستان پیچیده است و افراد با اسامی مشابه در نسل های مختلف در داستان وجود دارند یا افرادی هستند که تغییر نام می دهند و علاوه بر این برخی شخصیت های زن و مرد اسم یکسان دارند . فصل اول از زبان بنجامین روایت می شه و از آن جایی که بنجامین عقب افتاده ذهنی است قادر به یادآوری مطالب به صورت درست نیست . او دائما در زمان رفت و آمد دارد و هر بار قسمتی از یک ماجرا را به یاد می آورد . فصل دوم از زبان کونتین روایت می شود که این فصل از فصل اول هم سخت تره . کونتین ذهنی آشفته و افسرده دارد و گاه حتی جملات را نصفه کاره رها می کند .فصل سوم از زبان جاسن است که روایتی مستقیم و ساده دارد و فصل چهارمی نیز از زبان راوی وجود دارد و در انتها اصل و نسب و سرانجام این خانواده ذکر شده است . جیسون کامپسون سوم (؟-۱۹۱۲): پدر خانوادهٔ کامپسون که تأثیر زیادی بر افکار پسر خود، کونتین، دارد. • کارولین باسکومب کامپسون (؟-۱۹۳۳): همسر جیسون سوم که علاقهٔ زیادی به پسر آخر خود، جیسون، دارد و همچنین به خانواده‌ای که در آن به دنیا آمده، افتخار می‌کند. • کونتین کامپسون (۱۸۹۱-۱۹۱۰): راوی بخش دوم داستان و پسر اول خانوادهٔ کامپسون که تحت تأثیر نظرات پدر خود است و علاقهٔ زیادی به خواهر خود دارد. همچنین او راوی داستان ابشالوم، ابشالوم است. • کدی کامپسون (۱۸۹۲-؟): دختر خانواده که فاکنر او را قهرمان این داستان می‌داند. • بنجامین کامپسون (۱۸۹۵-؟): راوی بخش اول داستان که معلول ذهنی است. نام او در ابتدا هم‌نام دایی‌اش، موری، بوده که در کودکی نامش را تغییر می‌دهند. • جیسون کامپسون چهارم (۱۸۹۴-؟): راوی بخش سوم داستان که در ۱۹۱۲ کفالت خانواده را برعهده گرفت. • دیلسی گیبسون(؟): خدمتکار سیاه‌پوست خانواده • کونتین کامپسون: دختر کدی که به وسیلهٔ مادرش به خانهٔ اجدادی‌اش فرستاده می‌شود.
یک شنبه 7 دی 1393برچسب:, :: 21:48 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
داستان کتاب «خوشه‌های خشم» او که سال 1939 به چاپ رسید در مورد يك خانواده فقير آمريكايي كه در پي يافتن كار راهي ايالت كاليفرنيا شده اند،است . خانواده اي كه با وجود پدربزرگ و مادربزرگ يك زن حامله و دو بچه كوچك احتياج زيادي به سرپناه و غذا دارند و حاضرند براي هر مزدي كار كنند تا شكمشان سير شود . آنها فكر مي كنند در كاليفرنيا كار زياد است اما متوجه مي شوند كه تعداد كارگرها چندين برابر كارهاي موجود است و كارفرمايان مرب مزدها را كم مي كنند. این رمان در محکومیت بی‌عدالتی و روایت سفر طولانی یک خانواده تنگدست آمریکایی است که به امید زندگی بهتر از ایالت اوکلاهما به کالیفرنیا مهاجرت می‌کنند اما اوضاع آن‌گونه که آن‌ها پیش‌بینی میکنند پیش نمی‌رود. اتفاقات این رمان در دهه سی میلادی و در سال های پس از بحران اقتصادی بزرگ آمریکا روی می‌دهد.انجمن کشاورزان متحد کالیفرنیا این رمان را دروغ و پروپاگاندای کمونیستی خواندند. این در حالی بود که این کتاب مدت کوتاهی توسط ژوزف استالین نیز در اتحاد جماهیر شوروی تحریم شده بود زیرا حزب کمونیست حاکم از این تفکر که حتی بی‌نواترین آمریکایی هم می‌تواند صاحب یک ماشین باشد خوشحال نبود. اشتاین‌بک چندین بار تهدید به مرگ شد و اف‌بی‌آی او را تحت نظر قرار داد. این کتاب سال 1939 منتشر شد و زیاد به مذاق سرمایه دارن و زمین داران آمریکا خوش نیامد. این کتاب برای مدتی توی آمریکا ممنوع شد . این کتاب در بسیاری از کتابخانه‌ها ممنوع شد و نسخه هایی از آن به صورت سمبلیک در شهرهای سراسر آمریکا سوزانده شدند. دبلیو بی کمپ یکی از موفق ترین تولیدکنندگان نخ در کالیفورنیا که مسئولیت سرپرستی عمل سوزاندن این کتاب در بیکرزفیلد را بر عهده گرفته بود گفت: ما عصبانی هستیم، اما نه به خاطر اینکه تحت حمله خارجی قرار گرفته‌ایم، بلکه به خاطر اینکه با کتابی تحت حمله قرار گرفته ایم که نهایی‌ترین وجه معانی کلمه «وقیح» است. اشتاين بك به خاطر اين كتاب برنده جايزه پوليتزر شده . جان اشتاین بک در سال 1962 برنده جایزه نوبل ادبیات شد.
یک شنبه 7 دی 1393برچسب:, :: 21:46 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
بلندیهای بادگیر [Wuthering Heights]. رمانی از امیلی برانته (برونته) (1818-1848) بانوی نویسنده انگلیسی، که در 1847 با نام مستعار الیس بل منتشر شد. صفت «Whither» است که هم اسم است و هم فعل و ریشه‌ای اسکاتلندی دارد. این واژه‌ای است گویا، بیانگر توفانی که گرد خانه شخصیت اصلی داستان می‌چرخد و بدین ترتیب، فضای رمان را از نظر صدا، به شکلی نمادین تجسم می‌بخشد. داستان رمان برای مسافری تعریف شده است و او آن را به اول شخص روایت می‌کند. پدر و مادر هیثکلیف که کولی‌اند، او را رها کرده‌اند و آقای ارنشا او را نزد خود در روستا پذیرفته است و همچون فرزندان خویش بزرگ می‌کند. پس از مرگ ارنشای پیر به دست پسرش در یک توطئه بر علیه هیث کلیف، پسرش هیندلی که شخصیتی پست و بلهوس است، پسر جوان را، که همواره مورد تنفرش بوده است، رنج می‌دهد. در عوض، کاترین، دختر ارنشا با او تفاهم دارد و هثیکلیف با همه شخصیت پرشور و خشن خود عاشق او می‌شود. اما روزی می‌شنود که کاترین می‌گوید هرگز خود را تا آن حد پایین نخواهد آورد که با آن کولی ازدواج کند. هیثکلیف که غرور وحشی‌اش عمیقاً جریحه‌دار شده است، خانه را ترک می‌گوید و سه سال بعد، پس از اندوختن ثروت، بازمی‌گردد. کاترین با مردی مبتذل به نام ادگار لینتون ازدواج کرده است. برادرش، هیندلی، نیز ازدواج کرده است و اکنون با کمال میل از هیثکلیف ثروتمند استقبال می‌کند. اما هیثکلیف از این پس تنها برای انتقام زنده است. عشقی شدید و تلخ او را به کاترین پیوند می‌دهد که گویی افسون این عشق او را نیز منقلب کرده است و هنگامی که دختری به نام کتی به دنیا می‌آورد، خود از همان عشق می‌میرد. در این میان، هیثکلیف با ایزابل، خواهر ادگار لینتون، ازدواج می‌کند. ولی او را دوست ندارد و با بیرحمی با او رفتار می‌کند. هیثکلیف بر هیندلی و پسرش هیرتون نیز تسلط دارد و برای اینکه از رفتار بد هیندلی با خود در آن زمان که کودک بود انتقام بگیرد، هیرتون را در شرایطی نگاه می‌دارد که مثل حیوانی وحشی بارآید. سپس، کتی را نزد خود می‌آورد و او را مجبور می‌کند تا با پسر عقب‌افتاده و نفرت‌انگیزش ازدواج کند. او در دل امید آن را دارد که سرانجام بتواند ثروت خانواده لینتون را به چنگ آورد. پس از مرگ پسر هیثکلیف کتی، بیوه جوان او، نسبت به هیرتون مهری به دل می‌گیرد و به آموزش او می‌پردازد. اما اکنون روحیه هیثکلیف دیگر فرسوده است و او آرزوی مرگ می‌کند تا به کاترین بپیوندد. هیثکلیف می‌کوشد تا خانه ارنشا و لینتون را ویران کند، اما به سبب عدم قاطعیت با شکست روبرو می‌شود. پس از مرگ او، هیرتون و کتی امکان می‌یابند که باهم ازدواج کنند و به خوشی زندگی کنند.
یک شنبه 7 دی 1393برچسب:, :: 21:47 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
ساموئل هاپکینز آدامز نویسنده ی معاصر و بزرگ امریکا قریب نود سال قبل در امریکا متولد شد.امروزه با وجود اینکه برف پیری کاملا" بر سر و رویش نشسته هنوز دست از فعالیت های ادبی برنداشته و باز هم با همان شوق و حرارت اولیه چیز می نویسد.کتاب اتوبوس شب که از آثار دلنشین و برجسته ی این نویسنده ی چیره دست محسوب میگردد به سال 1933 برای نخستین بار چاپ و منتشر شد و از همان بدو انتشار چنان مورد استقبال گرم و پرشور خوانندگان قرار گرفت که کمپانی معظم کلمبیا سال بعد از روی آن با شرکت هنر پیشگان بزرگی همچون کلارک گیبل و کلودت گلبرگ فیلم جالبی تهیه کرد که بهترین فیلم سال شناخته شد و هنرپیشگان و کارگردان آن هر سه موفق به دریافت جایزه ی اسکار گردیدند. شهرت این کتاب در سایر کشورهای غربی و شرقی به هیچوجه کمتر از خود امریکا نبوده است. خوشه های خشم جان اشتاین بک داستان کتاب «خوشه‌های خشم» او که سال 1939 به چاپ رسید در مورد يك خانواده فقير آمريكايي كه در پي يافتن كار راهي ايالت كاليفرنيا شده اند،است . خانواده اي كه با وجود پدربزرگ و مادربزرگ يك زن حامله و دو بچه كوچك احتياج زيادي به سرپناه و غذا دارند و حاضرند براي هر مزدي كار كنند تا شكمشان سير شود . آنها فكر مي كنند در كاليفرنيا كار زياد است اما متوجه مي شوند كه تعداد كارگرها چندين برابر كارهاي موجود است و كارفرمايان مرب مزدها را كم مي كنند. این رمان در محکومیت بی‌عدالتی و روایت سفر طولانی یک خانواده تنگدست آمریکایی است که به امید زندگی بهتر از ایالت اوکلاهما به کالیفرنیا مهاجرت می‌کنند اما اوضاع آن‌گونه که آن‌ها پیش‌بینی میکنند پیش نمی‌رود. اتفاقات این رمان در دهه سی میلادی و در سال های پس از بحران اقتصادی بزرگ آمریکا روی می‌دهد.انجمن کشاورزان متحد کالیفرنیا این رمان را دروغ و پروپاگاندای کمونیستی خواندند. این در حالی بود که این کتاب مدت کوتاهی توسط ژوزف استالین نیز در اتحاد جماهیر شوروی تحریم شده بود زیرا حزب کمونیست حاکم از این تفکر که حتی بی‌نواترین آمریکایی هم می‌تواند صاحب یک ماشین باشد خوشحال نبود. اشتاین‌بک چندین بار تهدید به مرگ شد و اف‌بی‌آی او را تحت نظر قرار داد. این کتاب سال 1939 منتشر شد و زیاد به مذاق سرمایه دارن و زمین داران آمریکا خوش نیامد. این کتاب برای مدتی توی آمریکا ممنوع شد . این کتاب در بسیاری از کتابخانه‌ها ممنوع شد و نسخه هایی از آن به صورت سمبلیک در شهرهای سراسر آمریکا سوزانده شدند. دبلیو بی کمپ یکی از موفق ترین تولیدکنندگان نخ در کالیفورنیا که مسئولیت سرپرستی عمل سوزاندن این کتاب در بیکرزفیلد را بر عهده گرفته بود گفت: ما عصبانی هستیم، اما نه به خاطر اینکه تحت حمله خارجی قرار گرفته‌ایم، بلکه به خاطر اینکه با کتابی تحت حمله قرار گرفته ایم که نهایی‌ترین وجه معانی کلمه «وقیح» است. اشتاين بك به خاطر اين كتاب برنده جايزه پوليتزر شده . جان اشتاین بک در سال 1962 برنده جایزه نوبل ادبیات شد. «روح از هر چه ساخته شده باشد، جنس روح او و من از یک جنس است»بلندیهای بادگیر امیلی برونته بلندیهای بادگیر امیلی برونته بلندیهای بادگیر [Wuthering Heights]. رمانی از امیلی برانته (برونته) (1818-1848) بانوی نویسنده انگلیسی، که در 1847 با نام مستعار الیس بل منتشر شد. صفت «Whither» است که هم اسم است و هم فعل و ریشه‌ای اسکاتلندی دارد. این واژه‌ای است گویا، بیانگر توفانی که گرد خانه شخصیت اصلی داستان می‌چرخد و بدین ترتیب، فضای رمان را از نظر صدا، به شکلی نمادین تجسم می‌بخشد. داستان رمان برای مسافری تعریف شده است و او آن را به اول شخص روایت می‌کند. پدر و مادر هیثکلیف که کولی‌اند، او را رها کرده‌اند و آقای ارنشا او را نزد خود در روستا پذیرفته است و همچون فرزندان خویش بزرگ می‌کند. پس از مرگ ارنشای پیر به دست پسرش در یک توطئه بر علیه هیث کلیف، پسرش هیندلی که شخصیتی پست و بلهوس است، پسر جوان را، که همواره مورد تنفرش بوده است، رنج می‌دهد. در عوض، کاترین، دختر ارنشا با او تفاهم دارد و هثیکلیف با همه شخصیت پرشور و خشن خود عاشق او می‌شود. اما روزی می‌شنود که کاترین می‌گوید هرگز خود را تا آن حد پایین نخواهد آورد که با آن کولی ازدواج کند. هیثکلیف که غرور وحشی‌اش عمیقاً جریحه‌دار شده است، خانه را ترک می‌گوید و سه سال بعد، پس از اندوختن ثروت، بازمی‌گردد. کاترین با مردی مبتذل به نام ادگار لینتون ازدواج کرده است. برادرش، هیندلی، نیز ازدواج کرده است و اکنون با کمال میل از هیثکلیف ثروتمند استقبال می‌کند. اما هیثکلیف از این پس تنها برای انتقام زنده است. عشقی شدید و تلخ او را به کاترین پیوند می‌دهد که گویی افسون این عشق او را نیز منقلب کرده است و هنگامی که دختری به نام کتی به دنیا می‌آورد، خود از همان عشق می‌میرد. در این میان، هیثکلیف با ایزابل، خواهر ادگار لینتون، ازدواج می‌کند. ولی او را دوست ندارد و با بیرحمی با او رفتار می‌کند. هیثکلیف بر هیندلی و پسرش هیرتون نیز تسلط دارد و برای اینکه از رفتار بد هیندلی با خود در آن زمان که کودک بود انتقام بگیرد، هیرتون را در شرایطی نگاه می‌دارد که مثل حیوانی وحشی بارآید. سپس، کتی را نزد خود می‌آورد و او را مجبور می‌کند تا با پسر عقب‌افتاده و نفرت‌انگیزش ازدواج کند. او در دل امید آن را دارد که سرانجام بتواند ثروت خانواده لینتون را به چنگ آورد. پس از مرگ پسر هیثکلیف کتی، بیوه جوان او، نسبت به هیرتون مهری به دل می‌گیرد و به آموزش او می‌پردازد. اما اکنون روحیه هیثکلیف دیگر فرسوده است و او آرزوی مرگ می‌کند تا به کاترین بپیوندد. هیثکلیف می‌کوشد تا خانه ارنشا و لینتون را ویران کند، اما به سبب عدم قاطعیت با شکست روبرو می‌شود. پس از مرگ او، هیرتون و کتی امکان می‌یابند که باهم ازدواج کنند و به خوشی زندگی کنند. خشم و هیاهو ویلیام فالکنر • داستان در مورد خانواده کامپسون و سرگذشت اعضای این خانواده است . آقاتی کامپسون مزرعه دار بزرگی است که به نوعی نیهیلیست می باشد . کارولین همسر او که تنها علاقه مند به پسر کوچکش می باشد . این خانواده 4 فرزند دارند . کونتین که پسری باهوش و حساس و در عین حال شیفته مرگ است . بنجامین که پسری عقب افتاده و در عین حال لال است . جیسن که پسری اقتصادی و خودخواه است . کدی تک دختر خانواده که به گفته فاکنر قهرمان اصلی کتاب است و قبل از ازدواج کردن ، باردار می شود . داستان پیچیده است و افراد با اسامی مشابه در نسل های مختلف در داستان وجود دارند یا افرادی هستند که تغییر نام می دهند و علاوه بر این برخی شخصیت های زن و مرد اسم یسکان دارند . فصل اول از زبان بنجامین روایت می شه و از آن جایی که بنجامین عقب افتاده ذهنی است قادر به یادآوری مطالب به صورت درست نیست . او دائما در زمان رفت و آمد دارد و هر بار قسمتی از یک ماجرا را به یاد می آورد . فصل دوم از زبان کونتین روایت می شود که این فصل از فصل اول هم سخت تره . کونتین ذهنی آشفته و افسرده دارد و گاه حتی جملات را نصفه کاره رها می کند .فصل سوم از زبان جاسن است که روایتی مستقیم و ساده دارد و فصل چهارمی نیز از زبان راوی وجود دارد و در انتها اصل و نسب و سرانجام این خانواده ذکر شده است . جیسون کامپسون سوم (؟-۱۹۱۲): پدر خانوادهٔ کامپسون که تأثیر زیادی بر افکار پسر خود، کونتین، دارد. • کارولین باسکومب کامپسون (؟-۱۹۳۳): همسر جیسون سوم که علاقهٔ زیادی به پسر آخر خود، جیسون، دارد و همچنین به خانواده‌ای که در آن به دنیا آمده، افتخار می‌کند. • کونتین کامپسون (۱۸۹۱-۱۹۱۰): راوی بخش دوم داستان و پسر اول خانوادهٔ کامپسون که تحت تأثیر نظرات پدر خود است و علاقهٔ زیادی به خواهر خود دارد. همچنین او راوی داستان ابشالوم، ابشالوم است. • کدی کامپسون (۱۸۹۲-؟): دختر خانواده که فاکنر او را قهرمان این داستان می‌داند. • بنجامین کامپسون (۱۸۹۵-؟): راوی بخش اول داستان که معلول ذهنی است. نام او در ابتدا هم‌نام دایی‌اش، موری، بوده که در کودکی نامش را تغییر می‌دهند. • جیسون کامپسون چهارم (۱۸۹۴-؟): راوی بخش سوم داستان که در ۱۹۱۲ کفالت خانواده را برعهده گرفت. • دیلسی گیبسون(؟): خدمتکار سیاه‌پوست خانواده • کونتین کامپسون: دختر کدی که به وسیلهٔ مادرش به خانهٔ اجدادی‌اش فرستاده می‌شود.
یک شنبه 7 دی 1393برچسب:, :: 21:45 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
ساموئل هاپکینز آدامز نویسنده ی معاصر و بزرگ امریکا قریب نود سال قبل در امریکا متولد شد.امروزه با وجود اینکه برف پیری کاملا" بر سر و رویش نشسته هنوز دست از فعالیت های ادبی برنداشته و باز هم با همان شوق و حرارت اولیه چیز می نویسد.کتاب اتوبوس شب که از آثار دلنشین و برجسته ی این نویسنده ی چیره دست محسوب میگردد به سال 1933 برای نخستین بار چاپ و منتشر شد و از همان بدو انتشار چنان مورد استقبال گرم و پرشور خوانندگان قرار گرفت که کمپانی معظم کلمبیا سال بعد از روی آن با شرکت هنر پیشگان بزرگی همچون کلارک گیبل و کلودت گلبرگ فیلم جالبی تهیه کرد که بهترین فیلم سال شناخته شد و هنرپیشگان و کارگردان آن هر سه موفق به دریافت جایزه ی اسکار گردیدند. شهرت این کتاب در سایر کشورهای غربی و شرقی به هیچوجه کمتر از خود امریکا نبوده است.
یک شنبه 7 دی 1393برچسب:, :: 21:44 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
"پیتر وارن" نزدیک غروب با شکم سیر و یک جامه دان به ایستگاه اتوبوس نزدیک گردید. صف طولانی مسافرین به او فهماند که از جایش دیر جنبیده.در همین وقت دختر زیبا و نمکینی که جامه دانی در یک دست گرفته بود به صف مزبور پیوست.حالت صورت دخترک به طرف می فهماند که نباید از حد خود تجاوز کند.درست در این هنگام بلندگو با صدای گوش خراشی مقصد را که عبارت از "جکسون میل" بود اعلام داشت. وقتی که "پیتر"پا بدرون اتوبوس گذاشت نظری به اطراف افکند. تمام صندلی ها جز ردیف آخر و یک صندلی در وسط اتوبوس اشغال شده بود.صندلی های عقب خیلی زود توسط چند نفر مسافر گرفته شد.حالا فقط صندلی وسط خالی مونده بود که روی آن هم چند بسته ی روزنامه به چشم می خورد. پیتر شوفر را صدا کرد و گفت: آهای!بیا و اینها را بردار. شوفر که در خارج ایستگاه بود با تعجب نگاهی به مرد جوان افکند و چیزی نگفت. پیتر دیگر معطلی را جایز ندانسته،شیشه ی پنجره را کنار زد و بسته های روزنامه را از آنجا بیرون انداخت. شوفر با عصبانیت خود را به پیتر رسانید و گفت: ـ اصلا" معلوم است چه می کنی؟ پیتر دستش را در جیب شلوارش برد.شوفر که متوحش شده بود یک قدم عقب رفت،اما پیتر دفترچه ی یادداشتش را بیرون آورد و گفت: ـ مثل اینکه قصد داشتی چانه ی مرا نوازش دهی؟به هر حال اگر این کار را بکنی خیلی از تو ممنون خواهم شد.چون جریمه ای که باید در ازای این تخطی بپردازی درد مرا تا اندازه ای دوا خواهد کرد! اخطار مرد جوان غضب شوفر را از بین برد.در همین وقت دخترکی که با پیتر سوار اتوبوس شده بود به آنها نزدیک و به مرد جوان گفت:اجازه می فرمایید؟ پیتر با حیرت خود را کنار کشید و گفت: ـ بفرمایید!و دخترک کنار او روی صندلی نشست. اتوبوس در امتداد جاده به حرکت درآمد.دخترک نازک نارنجی که از تکانهای آن به جان آمده بود به پیتر گفت: ـ به شوفر بفرمایید آهسته تر حرکت کند! پیتر با تعجب گفت: ـ خیال نمی کنم او به حرف کسی توجه کند. دخترک با نفرت و غضب رویش را برگرداند. هنوز اتوبوس مقدار زیادی پیش نرفته بود که ناگهان اتومبیلی جلوی آن پیچید و اتوبوس را از جاده منحرف ساخت.این عمل باعث شد که یکی از چرخ های اتوبوس پنچر شود. چون تعویض چرخ در حدود پانزده دقیقه به طول انجامید پیتر به دخترک گفت که برای رفع عصبانیتش پیاده شده و قدری راه برود.دخترک لجباز جامه دانش را جلو پایش گذاشت و بی حرکت ایستاد.یکوقت دید که پیتر دیوانه آسا در بیابان به دنبال شبحی می دود و فریاد می کشد:بایست! بایست! وقتی که درست دقت کرد دید جامه دانش مفقود شده است.پیتر دست خالی مراجعت کرد و به دخترک گفت که موفق به گرفتن دزد نشده و بهتر است در ایستگاه بعد تلگرافا" از "جکسون ویل" تقاضای پول نماید،لیکن دختر نپذیرفت.هنگامی که اتوبوس براه افتاد دخترک جای مرد سارق نشست،اما پس از مدتی متوجه شد که جای اولش بمراتب از آن راحت تر بوده از این رو مراجعت کرد و مجددا" روی صندلی در کنار پیتر نشست و پس از چند دقیقه خوابش برد. آفتاب روز بعد از شیشه ی اتوبوس به درون تابیده بود که دخترک از خواب برخاست.همین که چشمانش را گشود دید همسفرش کت خود را بدور او پیچیده و خودش بدون کت خوابیده است. این همه لطف و مهربانی دل دخترک را نرم کرد و تبسمی بر لب ظاهر ساخت اما متأسفانه پیتر بیدار نبود که تبسم او را ببیند. اندکی بعد اتوبوس به جکسون ویل رسید و برای تعمیرات جزئی توقف کرد.مسافرین جهت صرف صبحانه پنجاه دقیقه وقت داشتند.پیتر دخترک را بر رستوران محقری راهنمایی کرد.دخترک یک صبحانه ی شاهانه سفارش داد،اما پیتر گفت:صبحانه ی مختصرش را پنج دقیقه ی دیگر برایش بیاورند و فورا" خود را بروشوئی رساند و صورتش را اصلاح کرد.وقتی که مراجعت نمود دید همسفرش روی صورت حساب نوشته: "من به حمام رفتم."هنگامی که دخترک از حمام بیرون آمد و خودش را به رستوران رسانید.مدتی از حرکت اتوبوس گذشته بود.پیتر از فرط عصبانیت به خود می پیچید و به خود و قلب ضعیفش که او را پای بند آن دختر خود سر ساخته بود لعنت می فرستاد.ولی وقتی که صورت زیبا و گل انداخته همسفر خوشگلش را دید خشمش را فرو خورد و خنده ای بر لب راند.دخترک پرسید: ـ چقدر وقت داریم؟ پیتر گفت:تمام روز!چون بلیط ها تا ده روز اعتبار دارند و ما می توانیم با اتوبوس بعدی که در ساعت هشت شب حرکت می کند براه بیفتیم. پس از صرف صبحانه دخترک تصمیم گرفت به اسب دوانی برود.لکن پیتر او را به باغ ملی برد و پس از قدری قدم زدن بدو گفت:اگر یک بلیط ترن برایتان بخرم حاضرید مثل بچه ی آدم به منزلتان برگردید؟ دخترک گفت: ـ اگر راست می گوئید پولش را به عنوان قرض به خودم بدهید. پیتر پیشنهاد او را نپذیرفت و همین عمل دخترک را سخت ناراحت کرد از این رو سرش را پایین انداخت و براه افتاد.پیتر پشت سر او بانگ برآورد: ـ ساعت شش و نیم در همینجا منتظرتان هستم. دخترک مدتی در شهر غریب پرسه زد و به یکی دو سینما سر کشید و سرانجام بیست و پنج دقیقه به ساعت هفت خودش را به باغ ملی رساند اما اثری از پیتر ندید.اضطراب سراسر وجودش را فرا گرفت.آیا مرد جوان او را تنها گذاشته و رفته بود؟ کم کم تاریکی شب جهان را فرا گرفت.زنگ کلیسا ساعت هفت را اعلام کرد که سر و کله ی پیتر از دور پیدا شد.دخترک با عصبانیت گفت: ـ آقا،کجا تشریف داشتید؟ پیتر با خنده گفت:این سزای اشخاص وقت نشناس است. و دست دخترک را گرفت و او را به دنبال خود کشید و ضمن راه از او پرسید:خوب چقدر پول دارید؟ دختر وقتی که پولهایش را برای شمردن بیرون آورد،پیتر آنها را گرفت و در جیبش گذاشت و گفت:موقعیت ایجاب می کند که پول ها نزد من باشد. بعد با هم به رستوران رفتند.این بار پیتر سفارش غذا داد.غذای ساده ای بود،ولی دخترک کاری نمی توانست بکند.پس از صرف شام بایستگاه اتوبوس رفته و سوار شدند و مجددا" در دل شب براه افتادند.بارانهای اخیر جاده ها را بوضع فلاکت بار و اسف انگیزی در آورده بود.یکی دو بار نزدیک بود اتوبوس چپه شود. بالاخره شوفر از فرط ناچاری اتوبوس را در دهکده ای متوقف ساخت.پیتر با همسفر زیبایش به مهمانخانه ای رفت و در آنجا اطاقی گرفت و وقتی که تنها شدند پرسید:اسم شما چیست؟ دخترک گفت:اسم من"الیزابت" است.اما شما با اسم من چکار دارید؟ پیتر گفت:آخر من شما را اینجا زن خود معرفی کرده ام و باید اسمتان را بدانم. دختر زیبا سخت برآشفت و اعتراض کرد.پیتر با خونسردی گفت: ـ اگر جز این رفتار می کردم ناچار بودیم دو اطاق بگیریم و اینهم با وضع مادی ما جور در نمی آمد. الیزابت گفت:من که شما را نمی شناسم و نمی دانم کیستید؟ پیتر گفت:اگر خوب به صورتم نگاه کنید خواهید دید که نه دزدم و نه آدمخوار!به علاوه،شما هم خوردنی نیستید! این حرف کاملا" الیزابت را دلخور کرد،اما چیزی نگفت.پیتر دو میخ بطرفین اطاق کوبید و طنابی به آنها بست و پتوئی روی آن انداخت.بدین ترتیب بین تختخواب خود و بستر الیزابت حجابی بوجود آورد. صبح هم الیزابت را مجبور ساخت که زودتر از خواب برخاسته و استحمام کند. پس از صرف صبحانه مختصری که با دست خود جوان تهیه شده بود،دو نفری به طرف ایستگاه اتوبوس رفته و سوار شدند و براه افتادند.باران و سیل جاده ها را بکلی بسته بود.شوفر گفت: ـ اگر امشب به "چارلستون"برسیم خیلی شانس آورده ایم. چراغ ها تازه روشن شده بود که اتوبوس به چارلستون رسید و توقف کرد. پیتر و الیزابت هر دو پیاده شدند.پیتر جهت پاره ای از تحقیقات به سویی رفت. الیزابت به یکی از دوستانش برخورد و در جواب سؤالات او گفت که از خانه ی پدرش گریخته و بعد یک دلار از او قرض گرفت و به عمویش تلگرافی زد و از وی راجع به پیتر سؤالاتی کرد.پیتر قبلا" ضمن صحبت گفته یود که عموی او را می شناسد. سپس سوار اتوبوس شده و به سفرشان ادامه دادند.اتوبوس پس از طی چندین میل بعلت خرابی در دهکده ی دیگری توقف کرد.باز هم پیتر و الیزابت خویشتن را زن و شوهر معرفی کرده و اطاق مشترکی در یک مهمانخانه اجاره کردند. وقتی که در بسترهایشان دراز کشیدند الیزابت شروع به صحبت کرد و گفت که چون پدرش او را نمی فهمیده و به عشق او و"وستلی" خلبان معروف وقعی نمی گذاشته او نیز از خانه گریخته است.پیتر به او نصیحت کرد که دست از وراجی برداشته استراحت کند. صبح پس از خوردن صبحانه باز به سفر خویش ادامه دادند.سیل قسمتی از جاده را فرا گرفته و راه را مسدود ساخته بود.چند اتومبیل دیگر هم از حرکت باز ایستاده بود. اتوبوس ناچارا" در وسط بیابان توقف کرد.پیتر اتومبیل زن و شوهری را تعمیر نموده و در ازای خدمتش از آنان خواست که شب به الیزابت رختخوابی بدهند و آندو نیز تقاضای او را پذیرفتند.هنگامی که الیزابت و پیتر تنها شدند،دخترک گله کنان گفت:سه روز است که ما ظاهرا" زن و شوهریم ولی من کوچکترین اطلاعی درباره ی شما ندارم و نمی دانم کیستید و شغلتان چیست؟ پیتر گفت:یک بنده خدا!فعلا" شغل معینی ندارم اما از شیمی چیزهائی سرم می شود و اگر مرد احمقی پیدا شود که مرا استخدام کند،سالیانه شش هفت هزار دلار عایدی خواهم داشت. الیزابت با تمسخر سرش را تکان داد و گفت:فقط شش هفت هزار؟ برادر من که آدم مجردیست می گوید با ده هزار دلار هم نمی تواند زندگی کند. پیتر به او گفت:منهم مجردم. آبهای چندین نهر بهم پیوسته و تبدیل به رودخانه ی سیلابی عظیم شده و همه چیز حتی پل فولادین سر راه که تنها مایه ی امید آوارگان بیابان بود ویران ساخته بود.یک روز صبح وقتی که پیتر و الیزابت طبق معمول در بیابان صبحانه می خوردند،مردی خود را به پیتر رساند و او را به گوشه ای برد و گفت: ـ امروز رادیو اعلام کرد که دختر "آلکساندر آندریوز" گمشده یا او را ربوده اند و به کسی که خبر پیدا شدن او را بدهد ده هزار دلار جایزه خواهند داد.من می دانم که الیزابت دختر همان میلیونر معروف است.اگر در این امر به من کمک کنید نیمی از جایزه را به شما خواهم داد.پیتر بی آنکه راجع به آن جریان چیزی به الیزابت بگوید ساعت ده شب او را سوار قایق کهنه ای کرد و از آنجا دور شدند.او قایق را بر حسب تصادف یافته بود. مدت مدیدی هر دو پارو زنان بر سطح امواج خروشان رودخانه میلغزیدند.سرانجام با زحمت زیاد به خشکی رسیدند.پیتر جامه دانش را بر دوش گذاشت و دست الیزابت را گرفت و براه افتاد.پس از نیم میل راه پیمایی الیزابت از فرط خستگی و گرسنگی از پای درآمد. تهدید پیاپی پیتر نتوانست او را به حرکت در آورد.ناچار مرد جوان جثه ی سبک و ظریف وی را در میان بازوان نیرومندش گرفت و قدم در راه نهاد. وقتی که صبح الیزابت چشمهایش را گشود خویشتن را در اطاق بی در و پنجره ای خفته یافت.پیتر کمی دورتر از آنجا در گودال آبی استحمام می کرد.پس از صرف صبحانه ی ساده ای که عبارت از یک جوجه ی دزدیده شده بود،سفر خویش را از سر گرفتند.همانطوریکه در مسیر جاده پیش می رفتند اتومبیلی در کنارشان ایستاد و صاحب خوش روی آن،آنها را دعوت به سوار شدن کرد. در شهر "رلی"پیتر تلگرافی به پدر الیزابت مخابره کرد که بیهوده دنبال دختر فراریش نگردد چون وی چند روز دیگر او را سالم به نیویورک خواهد آورد،الیزابت نیز جواب تلگرافی را که به عمویش فرستاده بود دریافت داشت.عمویش به او نوشته بود پیتر جوان خطرناک و ماجراجوئی است و او باید مواظب خودش باشد.در حین عبور از چهار راهی یک پلیس الیزابت را شناخته و اتومبیل آنها را متوقف ساخت.ولی صاحب اتومبیل که موسوم به "تاد" بود گفت که الیزابت خواهرزاده اش می باشد و پس از رهائی از چنگ پلیس به آن دو پیشنهاد کرد که از بیراهه بروند.جوان های بی تجربه نیز پیشنهاد او را پذیرفتند. اتومبیل در کنار مهمانخانه ی دور افتاده ای توقف کرد.تاد گفت که چون موتور اتومبیلش صدای غریبی می دهد باید نگاهی بدان بیندازد.به این بهانه می خواست جامه دان آنها را برباید که پیتر خود را به سرعت به او رساند و درست وقتی که اتومبیل به حرکت در آمد روی رکاب آن پرید. تاد اتومبیل را در حاشیه ی جنگلی نگهداشت و بین آن دو مرد زد و خورد شدیدی در گرفت. بالاخره پیتر برتاد پیروز شده و او را بدرختی بست و بوسیله ی اتومبیل او به همان خانه بازگشت و جریان را برای الیزابت نقل کرد.شب را ناچار شدند در همانجا بمانند.نیمه شب دو نفر دزد اتومبیل آنها را بسرقت بردند.پیتر با وجود اینکه همه چیز را دید بروی خود نیاورد.فکر کرد که اگر خویشتن را به نام تاد معرفی نماید و بوسیله ی پلیس اتومبیل را از چنگ سارقین بدر آورد،مدتی او و الیزابت از شر تعقیب پلیس آسوده خواهند بود.پس از عملی ساختن نقشه اش اتومبیل را از دزدان پس گرفت و همسفر زیبایش را توی آن سوار کرد و عازم "نیویورک" گردید. در طول راه پیتر بدون مشورت با الیزابت لباسهای او را فروخت و یکدست لباس ارزان و بیقواره برایش خرید.این موضوع مدتی میانه آندو را بر هم زد.الیزابت هنوز نمی فهمید که چرا پیتر مرتکب چنین اعمالی می شود.اما بالاخره کدورت از میان آنها رخت بر بسته و با یکدیگر آشتی کردند. سرانجام به اسکله ی "پورت لی"رسیدند و در آنجا اتومبیل را ترک گفته و سوار کشتی شدند.در کشتی باز هم با امساک باقیمانده ی پولهایشان را خرج می کردند.بالاخره وقتی که به نیویورک رسیدند،الیزابت مسئله قرضی را که به پیتر داشت مطرح ساخت و خیال می کرد مرد جوان او را وادار به فراموش کردن آن خواهد ساخت.لیکن پیتر یک صفحه از دفترچه ی یادداشتش را پاره کرد و بدو داد.در روی آن تمام مخارجی که برای الیزابت کرده بود یادداشت نموده بود.این امر دختر جوان را آزرد،اما اصلا" بروی خودش نیاورد و پیتر آدرسی به او داد تا پول را به آنجا بفرستد.البته برای دختری مثل الیزابت مشکل بود که بفهمد در باطن پیتر چه می گذرد و وی چگونه با رؤیاها و عواطف جوانیش می جنگند. پیتر همسفرش را تا کنار در کاخ مجلل پدرش راهنمایی کرد و سپس با اندوه زایدالوصفی از او جدا شد.الیزابت مدت چهل و هشت ساعت با پدرش قهر بود و پس از آن پدر و دختر با یکدیگر آشتی کردند.چند روز بعد پیتر کفش های خیس الیزابت را در جعبه ای گذاشته و رویش را با گلهای زیبائی پوشاند و آن را با پست برای او فرستاد. یک روز الیزابت ماجرای سفر دور و درازش را با آب و تاب برای پدرش نقل کرد. دست آخر پدرش پرسید:نام این جوان چیست؟ ـ پیتر وارن. پدر الیزابت سخت متعجب شده و بعد به اطاق دیگر رفته و نامه ی پیتر را آورد.و بدست دخترش داد و گفت:جوانی که اینقدر مورد تحسین تو است،تو را به ده هزار دلار فروخته و بخاطر پول تو را به اینجا آورده است. الیزابت که قلبا" به پیتر علاقمند شده و جوانمردی و پاکدامنی وی را تمجید می کرد،به قدری از این عمل کثیف رنجیده خاطر گردید که گفت:نه،پدر جان.نباید این وجه را به او بدهید. پدرش گفت:او روز پنج شنبه ساعت ده و نیم صبح بدیدن من می آید تا جایزه اش را بستاند.سعی می کنم نقطه ی ضعفی در گفتارش یافته و از دادن ده هزار دلار بدو خودداری نمایم. روز پنج شنبه درست در سر ساعت مقرر پیتر در دفتر آقای آندریوز حاضر شد.قیافه آقای آندریوز به او نشان داد که مورد پسند و علاقه ی وی واقع نشده است.مرد میلیونر با تشدد گفت:هان؟ برای دریافت جایزه ی خود مراجعه کرده اید،پیتر گفت:نه،برای گرفتن طلبم! ـ کدام طلب؟ پیتر ورق یادداشتی را که صورت هزینه ی سفر الیزبت را در آن شب نوشته بود بدست او داد،آقای آندریوز بقدری از دیدن آن مطالب خشمگین شد که فریاد کشید:شما گستاخی را به جائی رسانده اید که علاوه بر دریافت ده هزار دلار صورت خرج جداگانه ای هم به من ارائه می دهید؟ خیلی خوب،من آن را هم بر مبلغ ده هزار دلار اضافه می کنم! پیتر که چیزی جز حقش نمی خواست خیلی زود او را از اشتباه در آورد و گفت که به ده هزار دلار چشمداشت ندارد.مرد ثروتمند که باطنا" از فتوت پیتر شاد شده بود گفت:شاید عاشق الیزابت شده اید که اینهمه فتوت و بخشش به خرج می دهید؟ پیتر گفت:من کوچک تر از آن هستم که عاشق دختر شما بشوم. مرد جهان دیده و ثروتمند که پی به شایستگی جوان برده بود گفت:نه،اینطور نیست.شما از سر او هم زیاد هستید چون کاری را که من در عرض ده سال نتوانستم انجام دهم،در عرض پنج روز انجام داده اید. پس از عزیمت پیتر الیزابت را به دفتر پدرش رسانید و بعد از مطلع شدن از واقعیت امر،دانست که راجع به پیتر چقدر دور از انصاف قضاوت کرده از این رو بی درنگ بدرون تاکسی پرید و آدرس منزل جوان را به شوفر آن گفت: ساعتی بعد دو جوان در تمام امور توافق حاصل کرده و تصمیم گرفته بودند پس از ازدواج ماه عسل خود را در یکی از مهمانخانه هائیکه ضمن سفر اخیرشان شبی در آن بیتوته کرده بودند بگذرانند.
یک شنبه 7 دی 1393برچسب:, :: 21:41 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
عروسی فیگارو پرده یک اتاقی با یک مبل در وسط و چیدمانی ناتمام فیگارو با شادی مشغول اندازه گیری اتاق برای جای دادن تخت خوابشان می‌باشد و سوزانا هم کلاهی را که قرار است امشب برای مراسم عروسیشان بر سر گذارد، جلوی آینه امتحان می‌کند. فیگارو از اینکه کنت این اتاق را به آنها داده بسیار خوشحال است ولی سوزانا از این بابت ابراز نگرانی می‌کند. فیگارو از او می‌خواهد که بیشتر توضیح دهد و سوزانا می‌گوید که کنت به او چشم داشته و تصمیم دارد که از حق فئودالی خود استفاده کند و دادن اتاقی همجوار با اتاق خودش به آنها، از روی عمد بوده است. کنت هنگامی که می‌خواست با رزین ازدواج کند، اعلام کرده بود که از این حق خود چشم پوشی خواهد کرد، اما حالا با دیدن سوزانای زیبا، تصمیم می‌گیرد این حق را احیا کند. فیگارو با شنیدن حرفهای سوزانا، به شدت خشمگین میشود و در پی طرح نقشه ایی برای ممانعت کنت از دستیابی به سوزانا میگردد . فیگارو از اتاق خارج میشود و دکتر بارتولو با مارچلینا وارد میشوند. مارچلینا، دکتر بارتولو را به عنوان وکیل خود استخدام کرده تا فیگارو را به انجام توافقی که چندی پیش بین آنها امضا شده، وادار سازد. مدتی پیش فیگارو به پول نیاز داشته که مارچلینا هم مبلغی را به او قرض میدهد؛ به این شرط که اگر نتوانست پول را به موقع باز گرداند، با هم ازدواج کنند. دکتر بارتولو که در گذشته عاشق رزین - همسر کنونی کنت - بوده و فیگارو را در ناکامیش مقصر میداند، فرصت را برای انتقام جوئی غنیمت شمرده و به مارچلینا اطمینان میدهد که به او کمک خواهد کرد تا فیگارو هم نتواند به عشقش - سوزانا - برسد. دکتر بارتولو از اتاق خارج میشود و سوزانا به اتاق باز گشته و مارچلینا را می‌بیند. بین این دو، که بر سر عشق فیگارو با هم رقابت داشتند، گفتگویی مملو از نیش و کنایه اما به صورت مودبانه، شکل می‌گیرد و در آخر، سوزانا سنّ بالای مارچلینا را به رخ او میکشد؛ که این باعث ناراحتی مارچلینا شده و وی اتاق را ترک می‌کند. پس از این، کربینو سر می‌رسد. او شروع به ابراز شیفتگی‌هایش نسبت به تمام زنانی که تا به حال دیده، به خصوص مادر خوانده زیبایش " کنتس " ، می‌کند و سپس از سوزانا می‌خواهد که به او کمک کند. از قرار معلوم، کنت دیگر تحمل شیدایی هآی بی حد و مرز کروبینو را ندارد و بار آخر وقتی او را با " باربارینا " - دختر باغبان - می‌بیند، تصمیم به تنبیه او می‌گیرد. کروبینو به سوزانا التماس می‌کند که از کنت برای او طلب بخشش کند. در این هنگام کنت سر می‌رسد و کروبینو از ترس اینکه مبادا با سوزانا تنها دیده شود و به دردسر دیگری بیفتد، خود را پشت مبل قایم می‌کند. کنت وقتی سوزانا را در اتاق تنها می‌بیند، علاقه اش را به او عنوان می‌کند و پیشنهاد می‌کند که اگر سوزانا به درخواستش تن در دهد، به او مبلغ چشمگیری پول خواهد داد. در بین این گفتگو، باسیلیو - مربی موسیقی در قصر - وارد میشود. کنت که نمی‌خواسته با سوزانا تنها دیده شود، به سرعت به سمت پشت مبل میرود که پنهان شود. کروبینو که آنجا مخفی بوده، با چابکی تمام، خود را به روی مبل میندازد و سوزاناهم سریعاً رویش را با پارچه ایی میپوشاند. باسیلیو از شایعه عشق کروبینو به کنتس سخن به میان میاورد و کنت - که پشت مبل پنهان شده بوده - با عصبانیت بیرون آمده و در مورد کروبینو، پادوی همیشه غایبش، اینطور ادامه میدهد که او همیشه مشغول معاشقه با زنان است و به تازگی او را زیر میز آشپزخانه، با باربارینا دیده است. (( سوزانا در مدت گفتگوی کنت و باسیلیو، مدام نگران بوده که مبادا این دو متوجه حضور کروبینو در اتاق شوند و یکبار هم وقتی کنت می‌خواست بنشیند، خود را به غش کردن میزند تا کنت به کمکش رفته و روی مبل ننشیند. )) کنت که سعی داشته در حین توضیح دادن، صحنه ماجرا را نیز به نمایش بکشد، پارچه روی مبل را برمی‌دارد و ناگهان کروبینوی واقعی ظاهر میشود! چشمان کنت از شدت خشم بیرون میزند و تا می‌خواهد عکس‌العملی نشان دهد، به خاطر میاورد که پس وقتی او داشته خواسته اش را با سوزانا مطرح می‌کرده، کروبینو هم آنجا حضور داشته و حالا از همه چیز خبر دارد و ممکن است در مقابل برود و همه چیز را به کنتس بگوید. او با تعجب می‌پرسد: " پس اول که من وارد اتاق شدم، تو کجا بودی؟ " کروبینو می‌گوید: " پشت مبل ... " ؛ کنت ادامه میدهد: " بعد که من پشت مبل قایم شدم، کجا رفتی؟ "، کروبینو پاسخ میدهد: " روی مبل ... ". از خوش اقبالی کروبینو، هنگامی که کنت می‌خواست او را گوشمالی دهد، دخترکان دهقان وارد اتاق شده و با خواندن سرودی، قول کنت را مبنی برگذشتن از حق فئودالی اش، به او یادآور میشوند. فیگارو، که خود طراح نقشه این آوازه خوانی بوده، امیدوار است با این اقدام، کنت از همخوابگی با سوزانا در شب عروسیشان چشم پوشی کرده و سوزانا را برای او پاک باقی گذارد. پس از اتمام سرود، فیگارو نزد کنت میاید و از او به خاطر لطفی که به آنها دارد تشکر می‌کند و می‌گوید: " امشب ازدواج پاک من و سوزانا، نخستین ثمره این تصمیم عادلانه و عاقلانه شماست." اما کنت از توجه به حرفهای فیگارو طفره رفته و می‌گوید که قبل از سر گیری این ازدواج باید موضوعات مهمتری را رسیدگی کرد؛ از جمله شکایت مارچلینا و همچنین تنبیه کروبینو! کنت دستور میدهد که ظرف چند ساعت آینده، دادگاه رسیدگی به شکایت مارچلینا تشکیل شود؛ همچنین تصمیم می‌گیرد کروبینو را به عنوان افسر به پادگانی در سویل بفرستد تا دیگر هیچ زنی در اطراف او نباشد! فیگارو هم شروع به دست انداختن کروبینو کرده و زندگی سخت و خشن آینده‌اش را با وضع مرفه کنونی وی مقایسه میکند؛ به خصوص اینکه دیگر روی هیچ زنی را نخواهد دید.
یک شنبه 7 دی 1393برچسب:, :: 21:38 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
عروسی فیگارو پرده دو اتاق خوابی زیبا با یک رختکن و میز آرایش در سمت چپ، یک در مخصوص رفت‌وآمد خدمه و پنجره ایی در روبرو کنتس در رختخوابش دراز کشیده و از بی وفائی‌های کنت آزرده خاطر است. سوزانا وارد میشود و کنتس بلافاصله از او می‌خواهد که از ادامه ماجراهایش با کنت بگوید. سوزانا به کنتس اطمینان میدهد که کنت هنوز او را دوست دارد و سوزانا را برای مدتی کوتاه، آنهم با دادن پول می‌خواهد. فیگارو وارد اتاق میشود و می‌گوید که نقشه کشیده تا امشب با فرستادن نامه ایی بی نام و نشان - توسط باسیلیو، حواس کنت را پرت کند. او در آن نامه نوشته که امشب، کنتس با معشوقه اش قرار ملاقات دارد! که این باعث میشود کنت به جای اینکه در فکر سوزانا باشد، تمام مدت مراقب همسر خود باشد. فیگارو همچنین از کنتس می‌خواهد که کروبینو را در اطرافش نگاه دارد و اگر کنت خواهان نزدیکی با سوزانا شد، به کروبینو لباس های زنانه پوشانده و او را به جای سوزانا بفرستد؛ کنتس هم میتواند از این فرصت استفاده کرده و به موقع مچ همسرش را بگیرد. فیگارو از اتاق خارج میشود و کروبینو که قبلاً توسط فیگارو تشویق به همکاری شده، وارد اتاق میشود. سوزانا از کروبینو می‌خواهد شعر عاشقانه ایی را که برای کنتس نوشته بخواند پس از اتمام آواز کروبینو، کنتس حکم خدمت در ارتش را در دست کروبینو می‌بیند. کروبینو میلی به رفتن نداشته و کنتس از او می‌خواهد که حکم را نشانش دهد. کنتس متوجه میشود که کنت در زمان نوشتن حکم، به دلیل عجله و عصبانیت، فراموش کرده نامه را با انگشترش مهر بزند؛ پس نامه اعتبار قانونی نداشته و کروبینو از این امر بسیار خوشحال میشود. متعاقباً، کنتس و سوزانا از کروبینو میخواهند که لباسهای زنانه را امتحان کند و برای ایفای نقش احتمالی اش آماده شود. وقتی کروبینو مشغول تعویض لباس بوده، کنتس و سوزانا زخمی را روی بازوی او می‌بینند و سوزانا برای آوردن مرهم از اتاق خارج میشود. هنگامی که کنتس و کروبینو منتظر برگشتن سوزانا هستند، صدای کنت را میشنوند که به اتاق نزدیک میشود. کنت سعی می‌کند که در را باز کند اما در قفل است. کنتس با عجله کروبینو را داخل کمد پنهان می‌کند و کنت همچنان بر در میکوبد. کنتس در را باز می‌کند و کنت با خشم دلیل قفل بودن در را می‌پرسد. کنتس می‌گوید: " داشتیم با سوزانا لباس پرو میکردیم... " ؛ کنت صدایی را از داخل کمد می‌شنود و به همسرش می‌گوید: " مطمئنم که چیزی را از من پنهان میکنی ... " . کنتس پاسخ میدهد که این سر و صدای سوزاناست که مشغول امتحان کردن لباس عروسیش است. سوزانا به اتاق باز میگردد و متوجه دلیل بگو مگو های این دو شده، خود را پشت تخت قایم می‌کند. کنت برای آوردن ابزاری جهت شکستن در کمد خارج میشود و برای محکم کاری کنتس را نیز با خود برده و در اتاق را هم قفل می‌کند. کروبینو و سوزانا از محل پنهان شدنشان بیرون میایند. کروبینو از پنجره بیرون میپرد و سوزانا - خوشحال از اینکه میتواند قیافه کنت را هنگامی که احساس حماقت می‌کند، ببیند - در کمد مخفی می کند کنت و کنتس برمی‌گردند. کنتس به ناچار اعتراف می‌کند که کروبینو را داخل کمد قایم کرده و کنت قسم به کشتن کروبینو میخورد. پس از بازکردن در کمد، هر دوی آنها از دیدن سوزانا شگفت زده میشوند و کنت از کنتس می‌خواهد که توضیح دهد؛ کنتس هم می‌گوید: " تمام اینها فقط یک امتحان برای سنجیدن میزان اعتماد تو به من بود! " کنت از واکنش‌های خود شرمسار میشود و از کنتس می‌خواهد که او را ببخشد. وی سپس در مورد مطالب آن نامه بی نام و نشان می‌پرسد که کنتس و سوزانا هم فاش میکنند که آن نامه ساختگی بوده و کار فیگاروست! فیگارو وارد اتاق میشود و با خوشحالی خبر میدهد که همه چیز برای جشن امشب آماده است؛ کنت اما باز اشاره به رسیدگی به مسائل مهم‌تر می‌کند و نامه را به فیگارو نشان داده و می‌پرسد این نوشته کار کیست؟! فیگارو خود را به بی اطلاعی میزند اما کنتس و سوزانا از او میخواهند که حقیقت را گفته و به این بازی پایان دهد. در این بین آنتونیو - باغبان قصر - وارد میشود و به کنت خبر میدهد که مردی نحیف جثه و نیمه عریان را دیده که از این اتاق به پایین پریده و به سرعت ناپدید شده؛ گلدانی شکسته را نیز به عنوان مدرک نشان میدهد. کنت پی میبرد که پس کروبینو داخل اتاق بوده است؛ اما فیگارو ادعا می‌کند که این شخص خودش بوده و پایش نیز در این ماجرا آسیب دیده و شروع به لنگ زدن می‌کند. کنتس و سوزانا نیز از کنت میخواهند که به حرفهای آنتونیو که اغلب مست و ناهوشیار است اعتماد نکنند. آنتونیو هم برای اثبات بیشتر گفته هایش، حکمی را که از جیب کروبینو بیرون افتاده نشان میدهد؛ کنت از فیگارو می‌پرسد که حالا در این مورد چه دارد که بگوید؟! فیگارو هم با خونسردی می‌گوید همیشه با خود تعداد زیادی نامه حمل می‌کند که این هم یکی از آنهاست ... کروبینو این را به او داده تا برای مهر کردن نزد کنت بیاورد! احساس غرور فیگارو از پیروزی در این ماجرا به طول نینجامیدو مارچلینا، بارتولو و باسیلیو با همراه داشتن شکایت نامه ایی علیه او وارد شدند. کنت هم دستور داد که تا رسیدگی کامل به این موضوع، عروسی به تعویق بیفتد.
یک شنبه 7 دی 1393برچسب:, :: 21:36 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
پرده سه سالنی با شکوه، آماده و تزئین شده برای جشن عروسی با دو صندلی مجلل در وسط کنت عمیقاً در فکر وقایع پیش آمده است و باسیلیو را نیز فرستاده تا ببیند کروبینو در سویل هست یا نه. کنتس از سوزانا می‌خواهد که نزد کنت برود و به دروغ وعده ملاقات در باغ را بدهد. سوزانا به بهانه گرفتن داروی سردرد برای کنتس، پیش کنت میرود و در آخر به کنت می‌گوید که به پیشنهاد او فکر کرده و با رضایت و افتخار حاضر است که امشب کنت را در باغ ببیند؛ زیرا با این کار هم شادی اربابش را فراهم کرده و هم با پولی که از او دریافت می‌کند میتواند قرض فیگارو به مارچلینا را بپردازد. کنت سوزانا را در آغوش کشیده، خوشحالی و هیجان خود را از این بابت ابراز می‌کند. فیگارو وارد اتاق میشود و کنت در گوشه ایی پنهان میشود. فیگارو با شادی تمام به سوزانا اعلام می‌کند: " ما برنده شدیم! "؛ کنت هم متوجه فریب خوردنش میشود و با حرص و کینه زمزمه می‌کند: " تا من شاد نباشم، هیچیک از خدمتگزارانم هم نباید شاد باشند. " ... پس تصمیم می‌گیرد هر طور شده، فیگارو را مجبور به ازدواج با مارچلینا کند. دادگاه تشکیل میگردد و حکم ازدواج فیگارو و مارچلینا صادر میشود. فیگارو مخالفت خود را اعلام می‌کند؛ او می‌گوید که دارای خانواده است و بدون اجازه آنها نمی‌تواند ازدواج کند. قاضی درخواست می‌کند که گفته اش را ثابت کند. با توضیحات فیگارو و نشان روی بازویش، مشخص میشود که وی رافائلو، فرزند عشق قدیمی و رابطه مخفیانه مارچلینا و دکتر بارتولو بوده و پس از تولد رها شده است! قاضی با شگفتی انگشتش را به سمت مارچلینا گرفته و می‌گوید: " این مادر توست! " و مارچلینا نیز بارتولو را نشان داده و می‌گوید: " این پدر توست! " کنت از نتیجه دادگاه و اینکه ازدواج مادر و پسر غیر ممکن است، عصبانیست؛ فیگارو والدینش را در آغوش می‌گیرد و سوزانا هم با کمی پول - برای ادای بخشی از قرض فیگارو - وارد میشود. سوزانا که فیگارو را در آغوش مارچلینا می‌بیند، ناامید شده و به اشتباه فکر می‌کند که فیگارو دیگر او را نمی‌خواهد. او عصبانیتش را به فیگارو ابراز داشته و قبل از گوش دادن به توضیحات فیگارو سیلی محکمی به او میزند. مارچلینا فرزندش را دلداری میدهد و می‌گوید همه اینها نشان دهنده عشق سوزانا به اوست. کمی بعد، با توضیحات فیگارو، سوزانا پی به اشتباه خود برده و به شادمانی فیگارو و خانواده اش ملحق میشود. مارچلینا و بارتولو هم به یمن پیدا شدن فرزندشان، تصمیم به ازدواج و برپایی جشن در همان شب - همزمان با عروسی سوزانا و فیگارو - میگیرند. همگی از سالن خارج شده و کنت میماند. آنتونیوی باغبان سراسیمه نزدش می‌آید و به او می‌گوید که کروبینو هنوز به سویل نرفته و در خانه او مخفیست. کنت هم با خشم به دنبال او میرود. کنتس وارد سالن میشود در حالیکه حسرت روزهای شیرین گذشته با کنت، او را اندوهگین کرده است. سوزانا کنار او میاید و کنتس از او می‌خواهد که نامه عاشقانه ایی به کنت بنویسد و بگوید که امشب در باغ منتظر اوست. کنتس سنجاقی را به او میدهد تا سوزانا نامه را با آن ببندد؛ در نامه ذکر میشود که کنت، به علامت قبول قرار، باید سنجاق را به سوزانا برگرداند. تعدادی از دختران روستایی برای خواندن سرود شادی و عشق برای کنتس وارد میشوند - کروبینو هم که خود را به شکل یک دختر درآورده، آنها را همراهی می‌کند. کنت و آنتونیو داخل می‌شوند؛ کنت، کروبینو را در بین دختران یافته و از عصبانیت به سمتش حمله ور میشود. باربارینا، دختر آنتونیوی باغبان، به سرعت وارد عمل شده و جلوی خشم کنت و کتک خوردن کروبینو را می‌گیرد. او به کنت یادآور میشود که روزی در ازای یک بوسه، به او قول داده که هر آرزویی دارد برآورده سازد و باربارینا هم ازدواج با کروبینو را آرزو کرده! کنت سرخورده از اینکه همه چیز بر خلاف میل او پیش میرود، از تنبیه کروبینو دست کشیده و باربارینا را هم ساکت می‌کند. جشن عروسی فیگارو با سوزانا و بارتولو با مارچلینا آغاز شده و مهمانان وارد میشوند. همگی مشغول رقص و پایکوبی میشوند غیر از کنت که از این وضع بسیار ناراضیست. سوزانا به دور از چشم فیگارو، نامه اش را به دست کنت میدهد و به ادامه رقص با فیگارو میپردازد. فیگارو، کنت را در حال خواندن نامه ایی می‌بیند و به شور و شعف او از خواندن نامه پی میبرد و به سوزانا می‌گوید: " حتم دارم که این نامه از طرف یک زن است ... " ؛ غافل از اینکه نامه از طرف سوزاناست! کنت سنجاق را به باربارینا میدهد تا آنرا به علامت قبول قرار، بدست سوزانا برساند؛ سپس این شب را یکی از بهترین و با شکوه‌ترین شبهای زندگی اش اعلام کرده و شروع به رقص و شادمانی می‌کند.
یک شنبه 7 دی 1393برچسب:, :: 21:37 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
پرده چهار شب هنگام؛ منظره باغ با دو امارت کلاه فرنگی باربارینا سنجاقی را که کنت به او داده بود تا به نشانه قبول قرار به سوزانا بدهد، گم کرده و در باغ مشغول جستجوست. فیگارو و مارچلینا، باربارینا را می‌بینند. فیگارو کنجکاو میشود که دخترک به دنبال چیست؟! بعد از توضیحات باربارینا، فیگارو پی میبرد که آن نامه که کنت را خوشحال کرده از طرف سوزانا بوده و احساس می‌کند سوزانا مخفیانه به کنت جواب مثبت داده است. او بسیار اندوهگین میشود اما عکس‌العملی نشان نمی‌دهد؛ فوری سنجاقی را از مارچلینا گرفته، به باربارینا داده و می‌گوید این همان سنجاقیست که دنبالش هستی! بعد غصّه اش را با مادرش در میان میگذارد و قسم میخورد که انتقام همه مردان را از زنان بی‌وفا بگیرد. مارچلینا از او می‌خواهد که آرام باشد اما او گوش نمی‌دهد؛ مارچلینا هم تصمیم می‌گیرد که به عنوان یک زن، در هر صورت جانب سوزانا را بگیرد فیگارو از شدت خشم و حسادت، از دکتر بارتولو و باسیلیو می‌خواهد که با او همدست شوند و مانع دستیابی کنت به سوزانا شوند؛ اما این دو قبول نمی‌کنند و باسیلیو نیز اضافه می‌کند: " مبارزه با کسانی که از ما قدرتمند ترند، اشتباهی بزرگ است و پیروزی به همراه نخواهد داشت ... ! " باسیلیو و بارتولو صحنه را ترک میکنند و فیگارو، بد بین شده به تمام زنان، همچنان در صدد انتقامجوییست. سوزانا و کنتس در حالیکه لباسهای یکدیگر را پوشیده اند، وارد میشوند. مارچلینا نیز با آنهاست و قبلاً سوزانا را از سوظن و عصبانیت فیگارو مطلع کرده است. این سه، نقشه‌شان را با یکدیگر مرور کرده و سپس کنتس و مارچلینا صحنه را ترک میکنند. سوزانا که از عدم اعتماد فیگارو به خودش رنجیده خاطر بوده، سعی می‌کند با خواندن یک آواز عاشقانه - طوری که فیگارو فکر کند مخاطبش کنت است - وی را هم کمی بیازارد. فیگارو نیز که خود را در گوشه ایی مخفی کرده بوده، با شنیدن این کلمات عاشقانه، حسودتر و خشمگین تر میشود. سوزانا و کنتس به سرعت جایشان را با هم عوض میکنند و بعد کروبینو وارد صحنه میشود. کروبینو که کنتس را در لباس عروسی می‌بیند، گمان میبرد که او سوزاناست و نیش و کنایه زدن در مورد قرار ملاقاتش با کنت را آغاز می‌کند. کنت از راه می‌رسد و کروبینو را به حال پرسه زدن در اطراف عروس می‌بیند؛ وی سیلی محکمی به کروبینو میزند؛ که این ضربه نصیب فیگارو - که برای دور کردن کروبینو از عروس جلو آمده بوده - نیز میشود! کنت به " سوزانا " ( در واقع کنتس) ابراز عشق می‌کند و انگشتری جواهر نشان به او هدیه میدهد. کنتس در حالیکه مرتباً صورت خود را از کنت میپوشانده، از تعریف و تمجید های مبالغه آمیز کنت متعجب میشود که چطور عشق سوزانا، عقل و هوش او را از بین برده است. فیگارو نیز که از دور شاهد اتفاقات بین ایندو بوده، مرتب خود را سرزنش می‌کند و به زنان لعنت می‌فرستد؛ او بعد از کمی، دیگر طاقت نیاورده و به عمد عطسه می‌کند تا کنت را متوجه حضور خود سازد. " سوزانا " ( به واقع کنتس)، هم به بهانه حضور فیگارو در آن اطراف، از صحنه خارج شده و پس از لحظاتی کنت نیز به دنبال او میرود. فیگارو و سوزانای واقعی - در لباس کنتس - وارد صحنه میشوند. فیگارو به او می‌گوید که باید عجله کند و شوهرش را از همبستری با سوزانا باز دارد. سوزانا ( در لباس کنتس ) هم که مدام صورتش را از فیگارو میپوشانده، با او وارد بحث میشود و فیگارو خیلی زود از صدایش تشخیص میدهد که او همان سوزاناست که خود را به شکل کنتس در آورده است؛ اما برای خاموش کردن آتش انتقام خود، همچنان وانمود می‌کند که متوجه این قضیه نشده و شروع به ابراز علاقه به " کنتس " می‌کند؛ همچنین از او می‌خواهد که امشب را در کنار هم به صبح برسانند! سوزانا دیگر نمی‌تواند تحمل کند و شروع به کتک زدن فیگارو می‌کند؛ بالاخره فیگارو اعتراف می‌کند که از همان ابتدای ورود سوزانا صدایش را شناخته و فقط میخواسته کمی با او شوخی کند؛ آنها با یکدیگر آشتی کرده و تصمیم میگیرند که این شوخی را به سرانجام برسانند. کنت آشفته و سرگردان همچنان به دنبال سوزانا میگردد و صدای فیگارو که به " کنتس " ابراز عشق می‌کند را نیز می‌شنود. کنت از شدت غضب و درماندگی، افراد قصر را خبر می‌کند تا بیایند و شاهد خیانت همسرش به او باشند. همگی از او التماس ` عفو ` میکنند اما پاسخ کنت همچنان ` نه ` میماند. تا اینکه بالاخره کنتس واقعی وارد میشود و انگشتری را که کنت به او داده ( به خیال اینکه به سوزانا داده )، نشان میدهد و برایش روشن میسازد در واقع کسی که قصد فریبش را داشته، همسر خودش بوده است. کنت عمیقاً شرمنده میشود؛ او جلوی کنتس زانو زده و درخواست بخشش می‌کند . کنتس هم که زنی دل رحم بوده، همسرش را می‌بخشد و همگی خشنود و راضی به ادامه جشن و پایکوبی میپرد
یک شنبه 7 دی 1393برچسب:, :: 21:35 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
نمايشنامه بومارشه «عروسي فيگارو» نام دارد. اين نمايش فضاي ناعادلانه يي كه زندگاني فيگارو را تحت تاثير قرار داده را نشان می دهد.فيگارو مرد جوان و لايقي است كه با فشار يك نظام اجتماعي مبتني بر امتياز، به گونه يي ناعادلانه از پيشرفت باز مانده است. همين كه نمايش آغاز مي شود، او را در حالي مي بينيم كه با حمله به ارباب سخنان خود را آغاز مي كند: «... . چون شما ارباب بزرگي هستيد، خود را يك نابغه بزرگ مي پنداريد!... نجيب زادگي، مال، رتبه، مناصب، همه اينهاست كه مردي را چنين مغرور مي سازد. اما شما چه كرده ايد كه شايسته اين همه چيزهاي خوب باشيد؟ تنها رنج زاده شدن را بر خود هموار ساخته ايد!» سپس او به تلاش هايي كه زندگي اش را پر كرده باز مي نگرد. تولد مبهمش، آموزشش در شيمي و داروسازي و جراحي كه همه اينها به خاطر زاده شدن در يك خانواده فقير، براي به دست آوردن امتياز دامپزشكي كفايت نكرد، اين تك گويي آكنده از طنزهايي بود كه حضار را به وجد مي آورد و قرابتي ميان سرنوشت خويش و فيگارو احساس مي كردند. در اين نمايش بومارشه مي گويد: «حال كه نمي توانند روح بشر را پست سازند با بدرفتاري نسبت بدان از او انتقام مي گيرند.» «تنها مردان كوچك از نوشته هاي كوچك هراس دارند.» «در فرانسه امروز ما، شغلي را كه بايد يك حسابدار تصدي نمايد، خياطي در دست دارد.» «براي پيشرفت در اين جهان زرنگي از دانش ارزشمندتر است!»
یک شنبه 7 دی 1393برچسب:, :: 21:35 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
برای قومی, دلتان بسوزد که پادشاهش , گرگ است , فیلسوفش , شعبده باز است و تنها هنرش مسخرگی است . جبران خلیل جبران
یک شنبه 7 دی 1393برچسب:, :: 21:33 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
پرومته پسر عموی زئوس بود . پدر او ژاپت ( Japet ) و مادرش آسیا ( Asia ) است . پرومته را آفریدگار انسانهای اولیه دانسته اند و عقیده داشتند که او انسان را با خاک رس سخت و غیر قابل نفوذ ساخت ولی در روایات دیگر او را فقط خیرخواه بشر میدانستند نه آفریدگار او . پرومته بخاطر بشر زئوس را فریفت بنابراین زئوس کینه شدیدی از پرومته و افراد بشر به دل گرفت و برای تنبیه آنان تصمیم گرفت آتش را از آنها بگیرد . اما باز هم پرومته به کمک مردم شتافت و مقداری از آتش را به زمین آورد . زئوس اینبار برای تنبیه افراد بشر پاندور را فرستاد که بنا به روایاتی نخستین زن میباشد . پاندور به کمک همه خدایان و به دستور زئوس خلق شد. هر یک از خدایان او را به صفتی آراست و به این ترتیب زیبایی ، ملاحت ، حزم و احتیاط و مهارت در کارهای دستی در اختیار او قرار گرفت . ولی هرمس ( خدای شبانان ) دروغ و حیله گری را در قلب او جای داد . و همانطور که گفته شد زئوس به او ماموریت داد تا نژاد بشر را تنبیه کند و این تصمیم از طرف همه خدایان نیز تصویب شد . زئوس پاندور را نزد اپی مته ( برادر پرومته ) به زمین فرستاد و اپی مته با اینکه پرومته به او هشدار داده بود که از زئوس هیچ هدیه ای قبول نکند مجذوب پاندور شد و او را به همسری گرفت . پاندور با خود سبویی داشت که محتوی همه دردها و بدبختیها بود و سرپوشی بر آن بود که مانع فرار محتویات آن شود . او به محض رسیدن به زمین سرپوش را برداشت و همه محتویات آن میان افراد بشر پراکنده شد ولی " امید " که در ته سبو قرار داشت از آن بیرون نیامد چون او در سبو را بلافاصله گذاشت . به این ترتیب بشر دچار انواع بدبختیها شد . زئوس برای تنبیه پرومته نیز او را با زنجیرهای فولادی در کوه قفقاز زندانی ساخت و عقابی را مجبور ساخت تا جگر او را پاره کند و ببلعد . جگر او دوباره رشد میکرد و به حال اولیه باز میگشت و عقاب نیز به کار همیشگی خود ادامه میداد . اما هراکلس عقاب را کشت و او را نجات داد البته زئوس از این کار که یکی از افتخارات پسر او بود خوشحال شد ولی چون سوگند یاد کرده بود پرومته را واداشت تا انگشتری را از فولاد همان زنجیر و یک قطعه از سنگی که به آن بسته شده بود برای همیشه به دست کند .
یک شنبه 7 دی 1393برچسب:, :: 21:32 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
سرنوشت پرومته سرنوشت پرومته در چهار افسانه آمده است بنا به افسانه ی نخست،چون پرومته نزد انسان ها به خدایان خیانت کرد،در کوه های قفقاز به بند کشیده شد و خدایان عقاب هایی فرستادند تا جگر او را،که پیوسته رشد می کرد، تکه تکه بخورند. بنا به افسانه ی دوم،پرومته از دردٍ منقارهایی که در جگرش فرو می شد،خود را آن قدر به صخره فشرد تا با صخره یکی شد. بنا به افسانه ی سوم،در پی هزاران سال،خیانت او فراموش شد.خدایان فراموش کردند،عقاب ها و خود او هم. بنا به افسانه ی چهارم،ماجرای به پوچی گراییده همه را خسته کرد.خدایان خسته شدند،عقاب ها خسته شدند،زخم خسته شد و التیام یافت. آن چه به جاماند صخره ی تفسیر ناپذیر بود.افسانه می کوشد تفسیر ناپذیر را تفسیر کند.اما از آنجا که خود ریشه در حقیقت دارد،به ناچار دوباره به چیزی تفسیر ناپذیر می انجامد. فرانتس کافکا
یک شنبه 7 دی 1393برچسب:, :: 21:29 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
داستان پرومته ی سست زنجیر ، در واقع روایتی تازه از یک افسانه یونانی با همین نام است . که در آن آندره ژید می کوشد رهایی از قیمومیت زورمندان را با نگاهی شاعرانه و جسور و غیر منطقی ! به خواننده ارائه دهد . شیوه ای که این اثر را به سبک سورئال نزدیک می کند . این اثر یکی از بهترین افسانه های فلسفی قرن 18 است . پرومته در اسارتی است که خود با اختیار و انتخاب خود به آن تن داده است تا جایی که کامو پرومته را قهرمانی سخت تر از سنگ خود و شکیبا تر از عقاب جگر خوار می داند . ژید عشق به انسان ها را با عشق پرومته به عقابش قیاس می کند ... پرومته هر روز از جگر خود به عقاب می دهد چون مفتون زیبایی اوست و عقاب در این نبرد از او هم تنها تر است ! پرومته خود نيز بر عذاب دو چندان عقاب واقف است و بر حال عقاب خويش مي گريد .....( من براي او زندگي كردم . اما او براي چه كسي زندگي مي كرد؟ ) این افسانه زندگی خیلی از ماست ....
یک شنبه 7 دی 1393برچسب:, :: 21:31 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
این کتاب در حدود سال 478 قبل از میلاد مسیح توسط آشیلوس نوشته شده است. تراژدی پرومته در زنجیر یکی از سه داستانی است که دو تای دیگر آن «پرومته بند گسسته» و «پرومته آتش آور» از میان رفته اند. پرومته یکی از پهلوانانی بود که به زئوس در راه رسیدن به قدرت کمک کرده بود. خدای خدایان با قدرت تازه ای که به دست آورده بود، ظالمانه تصمیم گرفت که بشر را نابود کند و نسل جدیدی خلق نماید، او پرومته با تصمیم او مخالفت ورزید و بشر را نجات داد و آنگاه هنرهای مفید را به انسان آموخت. زئوس این کار پرومته را نتوانست ببخشد. هنگامی که نمایش شروع می شود، پرومته به یک نقطه بلند و صخره کوه آورده شده و به یک تخته سنگ عظیم بسته شده است ولی هنوز به تنبیهی که برایش در نظر گرفته اند، تن در نداده است. دسته ای از حوریان دریایی از طریق هوا پرواز می کنند و می آیند تا پرومته را تسلی دهند. پرومته برای آنان می گوید که چگونه به زئوس کمک کرده بود و دلیل تنبیهش چیست. او همچنین به حوریان دریایی می گوید که بالاخره یک روز زئوس مجبور خواهد شد از او کمک بگیرد. اما او راز رستگاری زئوس را فاش نخواهد کرد مگرآنکه آزاد شود. سپس اقیانوس پدر دختران دریایی سوار بر عرابه آی که اسب های بالدار آن را به حرکت در می آورند، از راه می رسد. پرومته مغرورانه به دلسوزی های او و نه به راهنمایی ها و تدابیر وی وقعی نمی گذارد. نفر بعدی که نزد پهلوان پشیمان نشده می آید یو، یکی دیگر از قربانیان ظلم و خشونت زئوس است که دختری باکره بود و روزگاری در نزد زئوس قرب و منزلتی خاص داشت ولی حالا به صورت ماده گاوی تغییر شکل داده و بر اثر نیش خرمگسی آوازه دنیا شده بود. پرومته پیش بینی می کند که هنوز محنت و غم در انتظار آن دختر است ولی سرانجام به شکل اول خود برمی گردد و فرزندی از زئوس خواهد زائید که یکی از اولادانش به صورت پهلوانی برای نجات پرومته از تخته سنگ خواهد آمد. حالا حرف های تمردآمیز و رازهای پر از لاف زنی پرومته به گوش زئوس رسیده است و او هرمس را به نزد پرومته می فرستد تا درباره حرف های او تحقیق کند. این پیغام آور زئوس نیز با حرف های تحقیرآمیزی باز می گردد. علیرغم تهدید زئوس، که عقابی را می فرستد تا اعضای حیاتی او را بخورد، پرومته همچنان غیرقابل نفوذ باقی می ماند. او تا به آخر بدون ترس و بیم در مقابل تهدیدهای زئوس ایستادی می کند، تا سرانجام صاعقه عظیمی از طرف زئوس تمام صخره و سنگ های اطراف او را نابود می کند.پرومته یا پرومتئوس در اسطوره‌های یونانی، یکی از تیتان‌ها و پسر یاپتوس و کلیمنه و خدای آتش است. او یکی از تیتان‌ها مورد احترام زئوس و تنها تیتان باقی‌مانده تیتان‌ها از جنگ زئوس بود. زئوس در عصر آفرینش انسان‌ها، پرومتئوس را برگزید تا همه چیز را به انسان بدهد جز آتش را پرومتئوس مورد اعتماد این کار را کرد و بسیاری از مسائل آدمیان را برطرف کرد او به انسان‌ها عشق می‌ورزید و نمی‌توانست ناراحتی و رنج آن‌ها را ببیند. به همین علت به دور از چشم زئوس آتش را به انسان داد. وقتی خبر به زئوس رسید او را بر سر قله قاف (درقفقاز) برد و بست و او را به سزای اعمال خود رساند. هر روز عقابی می‌آمد و جگر او را می‌خورد و شب جگر از نو می‌رویید. همین موقع بود که پرومتئوس به زئوس گفت: روزی خواهد آمد که پادشاهی و خدایی تو از میان برود و کسی بر تخت تو تکیه زند. زئوس که از پیش‌گویی‌های او مطمئن بود دائم در پی این بود که از او بپرسد چه کسی، ولی او هرگز پاسخ نمی‌داد تا اینکه این موضوع به وقوع پیوست. سرانجام هرکول عقاب را کشت و پرومتئوس را آزاد کرد. پرومته در عوض راه بدست آوردن سیب‌های زرین هسپریدس را به او آموخت .
یک شنبه 7 دی 1393برچسب:, :: 21:30 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
دانته در کتاب ضیافت خود معتقد است سه دلیل برای کم ارزشی انسان وجود دارد: اولین آن ناپختگی ذهنی است که فرد در مورد دیگران بر اساس آن چه که می بیند قضاوت می کند و ربطی هم به این ندارد که چند ساله باشد و مذکر یا مونث باشد. افرادمانند کودکان هستند. افراد بر اساس حواسشان زندگی می کنند نه بر مبنای خرد و منطقشان. در نتیجه این گونه افراد سریع شاد یا غمگین می شوند یا خیلی زود دوست یا دشمن می گردند. دومین دلیل حسرت و حسادت است که باعث قضاوت در مورد دیگران می شود به این علت که می ترسند خودشان موردتوجه و احترام کمتری قرار گیرنداین افراد هم قضاوتی نادرست می کنند هم با بدگویی و غیبت موجب می شوند تا دیگران نیز مرتکب اشتباه در قضاوت شونددر نتیجه با وجود چنین افرادی از میزان خیر و بدی موجود در هر انسانی کاسته می شود. بدی به این خاطر که بسیاری هستند که از انجام کارهای پلید لذت می برندبنابراین نسبت به کسانی که مرتکب اعمال شریانه می شوند حسادت می ورزند سومین دلیل ناپاکی و نقصانی است که در وجود انسانهاست در نتیجه این ناپاکی در نفس آدمی است که باعث می شود تا دیگران که می خواهند او را مورد قضاوت قرار دهند به دنبال این ناپاکی ها و نقصانها در وجود شخصی که مورد قضاوت خود قرار می دهند ، می گردند.
یک شنبه 7 دی 1393برچسب:, :: 21:28 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
1-طبع هاي آتشي هميشه زود عصباني مي شود و زود خاموش مي گردد و کينه در دل نگه نمي دارند و هميشه بدن او حرارت دارد و تشنه مي باشد و زود جنگ شروع مي کنند. 2-طبع خاکي هميشه متواضع و فروتن و ساکت مي باشد و با حرمت و با احترام به ديگران زندگي مي کند . 3-طبع بادي هميشه مغرور و تند خو مي باشد و حرکات خود را پنهان از چشم ديگران انجام ميدهد و بسيار زيرک و کينه اي مي باشد. 4-طبع آبي هميشه مسرور و شاد است و سه طبع بالا در وجودش ظاهر مي گردد از دست و زبان خود به عذاب مي افتد.
یک شنبه 7 دی 1393برچسب:, :: 21:23 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
Adversity often leads to prosperity پایان شب سیه سپید است
یک شنبه 7 دی 1393برچسب:, :: 21:23 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
یه روز یه خیار شور ،شورشو درمیاره میشه خیار!
یک شنبه 7 دی 1393برچسب:, :: 21:21 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
یک: قضاوت دیگران تاثیری بر زندگی من ندارد دو: مردم وظیفه ندارند مرا درک کنند سه: من مسئول اصلاح یا تربیت کردن دیگران نیستم چهار: از کسی در برابر لطفی که به او می کنم توقعی ندارم وگرنه این لطف را در حق او نمی کنم پنج: کسانی که رفتار ناجوانمرادنه با من داشته اند توسط خداوند مجازات خواهند شد هرچند که من هرگز متوجه این نشوم شش: دنیا سخاوتمند تر از آن است که موفقیت کسی، راه موفقیت مرا تنگ کند هفت: ملاک من رفتارشرافتمدانه و انسانی است، نه مقابله به مثل.
یک شنبه 7 دی 1393برچسب:, :: 21:21 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
معلوم نیست درس عبرت چند واحده که لامصب تموم شدنی هم نیست. از قرار استادش بیماره که هی مردم و میندازه و نمیزاره پاسش کنن.
یک شنبه 7 دی 1393برچسب:, :: 21:21 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
چارلی چاپلین می گوید آموخته ام که : با پول می شود خانه خرید ولی آشیانه را نه، می توان رختخواب خرید ولی خواب را نه، می توان ساعت خرید ولی زمان را نه، می توان مقام خرید ولی احترام را نه، می توان کتاب خرید ولی دانش را نه، می توان دارو خرید ولی سلامتی را نه، می توان خانه خرید ولی زندگی را نه، می توان قلب خرید، ولی عشق را نه ... • آموخته ام که ... تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید: تو مرا شاد کردی. آموخته ام که ... مهربان بودن، بسیار مهم تر از درست بودن است. آموخته ام که ... هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی، نه گفت. آموخته ام که ... همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم. آموخته ام که ... مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد، همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم. آموخته ام که ... گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد، فقط دستی است برای گرفتن دست او، و قلبی است برای فهمیدن وی. آموخته ام که ... راه رفتن کنار پدرم در یک شب تابستانی در کودکی، شگفت انگیزترین چیز در بزرگسالی است. آموخته ام که ... زندگی مثل یک دستمال لوله ای است، هرچه به انتهایش نزدیکتر میشویم سریعتر حرکت میکند. آموخته ام که ... پول شخصیت نمی خرد. آموخته ام که ... تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند. آموخته ام که ... خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید. پس چه چیز باعث شد که من بیندیشم می توانم همه چیز را در یک روز به دست بیاورم. آموخته ام که ... چشم پوشی از حقایق، آنها را تغییر نمی دهد. آموخته ام که ... این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان. آموخته ام که ... وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی جدی از سوی ما را دارد. آموخته ام که ... هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم. آموخته ام که ... زندگی دشوار است، اما من از او سخت ترم. آموخته ام که ... فرصتها هیچگاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب میکند. آموخته ام که ... لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن، نگاه را وسعت داد.
یک شنبه 7 دی 1393برچسب:, :: 21:19 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
ﻻﺯﻡ ﻧﻴﺴﺖ ﻳﮑﺪﻳﮕﺮ ﺭﺍ" ﺗﺤﻤﻞ " ﮐﻨﻴﻢ، ﮐﺎﻓﻴﺴﺖ ﻫﻤﺪﻳﮕﺮﺭﺍ" ﻗﻀﺎﻭﺕ " ﻧﮑﻨﻴﻢ . ﻻﺯﻡﻧﻴﺴﺖ ﺑﺮﺍﻱ"ﺷﺎﺩﮐﺮﺩﻥ " ﻳﮏﺩﻳﮕﺮ ﺗﻼﺵ ﮐﻨﻴﻢ، ﮐﺎﻓﻴﺴﺖﺑﻬﻢ " ﺁﺯﺍﺭ " ﻧﺮﺳﺎنیم . ﻻﺯﻡ ﻧﻴﺴﺖ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍﺍﺻﻼﺡ" ﮐﻨﻴﻢ، ﮐﺎﻓﻴﺴﺖ ﺑﻪ" ﻋﻴﻮﺏ " ﺧﻮﺩﺑﻨﮕﺮﻳﻢ . ﺣﺘﻲ ﻻﺯﻡ ﻧﻴﺴﺖ ﻳﮑﺪﻳﮕﺮ ﺭﺍ " ﺩﻭﺳﺖ " ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﻢ، ﻓﻘﻂ ﮐﺎﻓﻴﺴﺖ " ﺩﺷﻤﻦ " ﻫﻢ ﻧﺒﺎﺷﻴﻢ . ﺁﺭﻱ، ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ، ﺷﺎﺩ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺯﻳﺴﺘﻦ، ﺷﺎﻫﮑﺎﺭ ﺍﺳ
یک شنبه 7 دی 1393برچسب:, :: 21:19 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
شیطون اکس می زنه همه رو برای نماز صبح بیدار می کنه !!
یک شنبه 7 دی 1393برچسب:, :: 21:18 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
آیا می دانستید که پول نیز مانند آب اگر یک جا بماند می گندد ؟ همان طور که آب اگر در یک جا بماند بعد از مدتی بو می گیرد و می گندد و خزه و جلبک در آن رشد می کنند پول نیز اگر در گردش نباشد و در یک جا بماند می گندد به همین خاطر پرداخت خمس و زکات و فطریه و صدقات و انواع نذورات در زندگی هر کسی واجب و لازم است تا شاید بهانه ای باشد تا از گندیدن پول و ثروت جلوگیری شود. درست است که میل نداریم پولی را که با زحمت یا بی زحمت به دست آورده ایم به دیگران ببخشیم اما این کار مانند هرس کردن گیاهان است . همان طور که گیاهان را هرس می کنیم تا تنه و شاخه هایشان ضخیم تر و قطور تر شود و محصول بیشتری به بار آورند با توجه به این که بسیار زیبا هستند و حیفمان می آید که هرس کنیم ولی چون هرس هم به نفع گیاه است و هم به نفع انسانهایی که گیاهان را پرورش می دهند زیرا محصول بیشتر وبهتری می دهد یا گل بهتری می دهد در نتیجه گیاهان را هرس می کنیم و منفعت هم نصیب می شود. اهدا یا فروش یا بیرون ریختن وسایل زندگی که به آنها احتیاجی نداریم ولی می تواند برای افراد دیگری باارزش باشند نیز لازم است زیرا با اهدای لوازمی که به آنها احتیاجی نداریم مطمئنا لوازم بهتری به ما داده خواهد شد . در بین یهودیان و بهائیان افراد فقیر وجود ندارد ،بر عکس مسلمانان ،می دانید چرا ؟ . بهائیان و یهودیان وقتی می بینند وضع مالی یکی از هم کیشانشان بد است بلافاصله همه به آنها کمک می کنند بدون در نظر گرفتن این که افراد خانواده شان یا دوستشان یا همسایه شان یا فامیل و قوم و خویششان ویا آشنا و همشهریشان است به صرف هم کیش و هم دین بودن این کار انجام می گیرد ،تا افراد دوباره روی پایشان بایستند بر عکس مسلمانان که فقط در فکر کسب ثروت هستند و هرچیزی که دارند محکم به آن می چسبند . در صورتی که بر اساس تعالیم اسلام یک پنجم ( خمس ) و بر اساس تعالیم مسیحی و یهودی یک دهم ( عشر) ثروت و پولی که به دست افراد می رسد بایستی در راه خدا انفاق کنند . که متاسفانه با این که این امر در دین اسلام نیز بر آن تاکید فراوان شده است کمتر به آن بها داده می شود. ما با انواع و اقسام ترفندها و بهانه ها می خواهیم از زیر آن در برویم . مثلا برای دادن فطریه اگر در شبانه روز دو وعده برنج اعلا می خوریم ولی موقع دادن فطریه پول نان را حساب می کنیم و در اصل سرخودمان را داریم کلاه می گذاریم نه سر خدا را .بنابراین بخشیدن پول با هر نام و عنوانی نیز باعث افزایش روزی و درامد می شود. خوب است در کشور خزانه داری کل کشور متصدی جمع آوری این پولها شود البته نه مثل مالیات و عوارض به زور و اجبار بلکه همانطوری که الان نیزمردم به میل خودشان پرداخت می کنند. همین پولهایی که پرداخت می شود بهتر است در یک سازمان جمع آوری شود و به صورت درست نیز مصرف شود نه این که مانند عده ای از اعضای کمیته ی امداد و بنیاد مستضعفین و امور خیریه و سازمان بهزیستی بهترین ها را برای خود و خانواده شان بردارند اگر چیزی زیادی ماند به افراد نیازمند بدهند یا به صورت حقوقهای کلان بین روسا و کارکنان شان تقسیم کنند . مثل شهرداریها که درامدشان را به جای این که برای آبادانی شهرها هزینه کنند بیشتر بین خودشان و کارکنانشان تقسیم می کنند.
یک شنبه 7 دی 1393برچسب:, :: 21:17 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
وقتی چترت خداست؛ بگذار ابر سرنوشت؛ هر چقدر می خواهد ببارد...
یک شنبه 7 دی 1393برچسب:, :: 21:17 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
ﺑﻪ ﺍﺑﻮﺳﻌﯿﺪ ﺍﺑﻮﺍﻟﺨﯿﺮ، ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﻓﻼﻧﯽ ﺷﺎﻫﮑﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﺪ، ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﻗﺎﺩﺭ ﺍﺳﺖ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﮐﻨﺪ، ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ، ﻣﮕﺲ ﻫﻢ ﻣﯿﭙﺮﺩ . ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﻓﻼﻧﯽ ﺭﺍ ﭼﻪ ﻣﯿﮕﻮﯾﯽ؟ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺁﺏ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺮﻭﺩ ! ﮔﻔﺖ: ﺍﻫﻤﯿﺘﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﺗﮑﻪ ﺍﯼ ﭼﻮﺏ ﻧﯿﺰ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﺪ، ﮔﻔﺘﺘﻨﺪ : ﭘﺲ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ ﺷﺎﻫﮑﺎﺭ ﭼﯿﺴﺖ؟ ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﺮﺩﻡ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﮐﻨﯽ ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﺯﺧﻢ ﺯﺑﺎﻥ ﻧﺰﻧﯽ، ﺩﺭﻭﻍ ﻧﮕﻮﯾﯽ، ﮐﻠﮏ ﻧﺰﻧﯽ ﻭ ﺳﻮﺀﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻧﮑﻨﯽ، ﺍﯾﻦ ﺷﺎﻫﮑﺎﺭ ﺍﺳﺖ .
یک شنبه 7 دی 1393برچسب:, :: 21:16 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
می دونید سریعترین راه به چنگ اوردن قلب یک مرد چیه؟ پاره کردن سینه اش با کارد آشپزخونه!!!!
یک شنبه 7 دی 1393برچسب:, :: 21:15 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
طلبه ای به نام نظرعلی طالقانی که در مدرسه ی مروی تهران در زمان ناصرالدین شاه درس می خواند بسیار فقیر بود و می گشت و در میان زباله ها باقیمانده ی غذای سایر طلبه ها را پیدا می کرد و می خورد چنین به خدا نامه نوشت که این نامه در موزه ی گلستان نگهداری می شود. متن نامه ی نظرعلی طالقانی: بسم الله الرحمن الرحیم - خدمت جناب خدا - سلام علیکم- اینجانب بنده ی شما هستم. از آنجا که در قران فرموده اید : هیچ موجود زنده ای نیست الا آن که روزی آن بر عهده ی من است و من هم جنبنده ای هستم از جنبندگان شما بر روی زمین .در جای دیگر در قرآن فرموده اید : مسلما خداخلف وعده و عهد نمی کند. بنابراین به چیزهای زیر نیاز دارم : 1- همسری زیبا و متین -2- یک خانه ی وسیع -3- یک مستخدم -4- یک کالسکه و سورچی -5- یک باغ - 6- مقداری پول جهت تجارت. لطفا بعد از هماهنگی به من اطلاع دهید.مدرسه ی مروی ،حجره ی شماره 16 ،نظرعلی طالقانی.------بعد نظر علی با خودش گفت : نامه را کجا بفرستم. گفت خوب خانه ی خدا . مسجد هم خانه ی خداست. در نتیجه نامه را در یک سوراخی در روز پنجشنبه در مدرسه ی امام ( شاه ) قایم کرد و با خودش گفت : حتما خدا پیدایش می کند.-صبح جمعه ناصرالدین شاه با اهالی دربار برای شکار بیرون می رفتند و چون بر اساس نظر سعدی: ابر و باد و مه و خورشید و فلک درکارند تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری و یا به قول پروین اعتصامی :نقش هستی نقشی از ایوان ماست - آب و باد و خاک سرگردان ماست- ناگهان به اذن خدا باد تندی درگرفت و نامه به روی پای ناصرالدین شاه افتاد. با خواندن نامه شاه دستور داد تا به دربار برگردند و همه ی وزیران را حاضر نمود و پیکی را دنبال نظرعلی فرستاد.متن نامه خوانده شد و شاه گفت : نامه ای که به خدا نوشته بودند ایشان -خدا- به ما حواله فرمودپس ما باید انجامش دهیم بنابراین همین امروز خواسته های او برطرف شود . خدا همیشه با ماست کافی است همه چیز را فقط از ذات اقدسش بخواهیم که داده خواهد شد.
یک شنبه 7 دی 1393برچسب:, :: 21:14 :: نويسنده : شمیلا سیامکی

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید. استفاده از مطالب وب بدون ذکر منبع پیگرد قانونی دارد. متشکرم . شمیلا سیامکی روان شناس
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان آموزش رانندگی و آدرس shamila-siyamaki.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 40
بازدید دیروز : 8
بازدید هفته : 48
بازدید ماه : 133
بازدید کل : 380019
تعداد مطالب : 163
تعداد نظرات : 12
تعداد آنلاین : 1